من هم اهل بارانم
اگر حوضچه اکنونم خالیست
در کوچه باغ ذهن
باران می آفرینم
وزیر آن باران می روم
وبا قطره های لختش
شعر می نویسم…
زیر چتر نور
بین درخت پیر
وجویبار نگران
از خاک عطر میگیرم
از چشمان سیب راز بر می دارم
طراوت را
روی یک ورق هوای صاف
نقاشی می کنم
با دوستانم…
که شفاف ترازآب یک فواره
وزیباتر از شکل یک حباب ا ند
در گفتگویی نرم وتازه،
از آبیِ آب،
سرخی خواب،
وجسارت شعله
مهر بانی تورا درو می کنیم..
ودر هر بیشه حسمان
کمی از تورا دست می کشیم
..آنجا….
شب را مینوشیم
وحوض نقاشی تو را
از دانه های روز پر می کنیم
یاد تو
فرهاد نصیری