سایه ی من
بسان رودی ، روان بر پهنه دریا
غوطه ور ، در سیلاب بی انتها
هرازگاهی ،
دیده گانم دوخته ،
برساحل خفته در آفتاب
بال می گشایم سوی نوری
رقصان وسر مست
مرا فرودی ، برنور نیامد
چنان اختیار زکف دادم
می پیچم و می گردم ،بدور خویش
مرا آن حباب روی آب
تجزیه نور آمد به چشم
آذرخشی بس دلپذیر و فریبا
می کشاند مرا بی محابا
سوی سرابی بی انتها
هر آنچه به چشم آمد پدید
به ناگاه به دامانم
یک آسمان اندوه ریخت !
سهیلا صمــــدی